گل باباشگل باباش، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

نی نی مامانیش

22 مهر روز تولد گل پسرم

1392/12/21 17:35
نویسنده : مامان ندا
680 بازدید
اشتراک گذاری

                                          

 

 

 این عکس اولین روزته تو بیمارستان مهرگان

 

عکس سامیار در بیمارستان

                                                                                                                       

 

سلام مامان جون زودتر از اینا میخواستم بیام سراغ وبلاگت اما بعد از زایمان اینقدر حالم بد بود که نتونستم .روزه قبل از زایمان مامان بعد از حموم کردن به شدت حالم بد شد و هر کاری که مادر و مامان گلی ننه خاله ناهید کردن فایده نداشت .نمیدونم چی شده بود تک تک سلولهای بدنم درد میکرد من که تو این 9 ماه به شدت گرمای شده بودم سردم بود و پتو چای نباتم جواب نمیداد تلفنمم مدام زنگ میخورد شب اخر بود دوستام میخواستن باهام حرف بزنن ولی اینقدر حالم بد بود نمیتونستم جواب بدم تلفن و خاموش کردم .بابا سعید ایلام بود فردا 4 صبح راه میوفتاد اونم نگران شده بود فقط با پرستار بند نافت هماهنگ کردم و خاموش کردم تلفن و تا صبح درد کشیدم هر 1 دقیق 1 ساعت میگذشت بیچاره مامانم تا صبح نخوابید هر کار میکرد درد من اروم نمیشد از درد تمامه دست و پاهام و سرمو با روسری بستم و چسبیدم به بخاری ولی فایده نداشت هر جور بود شب و صبح کردیم تا ساعت 4 عمو سیاوش اومد دنبالمونو رفتیم اصفهان .قبل از من چند تا خانم دیگه اومده بودن داشتن پذیرش میشدن.اما من چون حالم بد بود زودتر از همه پذیرش شدم و رفتم برا بستری شدن بعد از چند تا سوال و خون گرفتن اماده شدم برا اتاق عمل.من اولین نفر بودم یه خانم پرستاره بود با خانم احمدی(ماما بند ناف) که اصرار داشت براش دعا کنم.منم همونجا برا همه دوستام و خانوادم و هر کسی بهم گفته بود دعا کردم.بعد صدای دکترمو شنیدم که بهم گفت اماده ای منم گفتم اره و بیهوشم کردن.بعد با صدای جیغ یه خانمی که میگفت بچم سالمه تو رو خدا بچه من سالمه بهوش اومدم و چون خیلییییی زیاد تشنم بود درخواست اب کردم و دست گزاشتم رو شکمم ببینم بچمو در اوردن دیدیم اره شکمم خالی شده انگار یه چیزی از وجودم نبود بعد منو منتقل کردن تو بخش اولین صدای که شنیدم صدای عمه افسانه سامیار بود که میگفت اوردنش .بعد مامانم و مادر و دیدم به شدت خوابم میومد. مثله عالم هپروت بود از مامانم پرسیدم سعید کجاست رسیده بهش بگید تند رانندگی نکنه.مامانم گفت سعید تو راهه هنوز نرسیده.من دقیقا ساعت8 صبح عمل شدم و سامیار و ساعت10 به اصرار مامانم اوردن پیشم که من شیر بدم وای خدا باورم نمیشد این فرشته تو شکمم بوده وای خدا باید شیرش بدم یه حسی به ادم دست میده که نه میتونم بنویسمش نه میتونم بیانش کنم خلاصه من هیچی یادم نمیاد فقط بیدار میشدمو میگفتم سعید نرسید چون از ساعت 4 صبح تو راه بوده خلاصه ساعت 2 بعداظهر رسید و پسرمونو دید هیچ وقت نگاه و لبخنی که سعید به سامیار زد و هیچ وقت یادم نمیره خیلی لحظه شیرینی بود.فیلمه همه این لحظه ها رو گرفتم .شب دوباره نتونستیم بخوابیم چون من شیر نداشتم و سامیار خیلی گریه میکرد.مامانم بنده خدا 2 شبه نتونسته بخوابه به خاطر من.ببخشید مامان

سامیار مامان بالخره 9 ماه انتظار مامان و بابات تموم شدو اومدی پیشمون.با اینکه الان10 روزته ولی اینقدر کارای میکنی که مامان و باباتو میخندونی.چند روزه اول که یه خورده زردی داشتی کذاشتیمت تو دستگاه خیلی بد بود.چون شهرکرد هواش سرده تو دستگاهم باید لختت میکردم برا همین میترسیدم سرما بخوری.و هر سری برا آزمایش از کف پات خون میگرفتم مامان و بابات کلی ناراحت میشدیم.ولی بالخره تموم شد.الان مرتب شیر میخوری و میخوابی و و.....

یادم رفت بگم 2 شب اول نزاشتی مامان و بابا و مامان جون بخوابن.تا صبح گریه میکردی.بمیره مامانت نمیفهمیدیم چته ولی نگو از شیره من بوده بعد 2 روز خوب شدی.الهی مامان فدات بشه که زندگی مامان و باباتو کلی تغیرر دادی.بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زری ( مامان آرمان)
3 آبان 92 11:42
سلام سامیار کوچولوی خاله اول از همه تبریک به خاطر زمینی شدن امیدوارم که سالیان سال زیر سایه پدر و مادرت با لبی خندون و تنی سالم زندگی کنی ما تا ده روز موفق به صحبت کردن با مامان ندا نشدیم معلومه از اون پسر شیطونکی ها هستی که هنوز نیومده کلی وقت مامان جونو میگیری ایشالله که قدمت واسه مامان و بابا خیر باشه فرشته کوچولو