بهترین خبر عمر من و بابا
دیگه دارم نا امید میشم الان چند ماهه که هی منتظریم ولی خبری نیست که نیست .الان میفهمم کسای که باردار نمیشن چه استرسی دارن .چند بسته بیبی چک خریده بودم فقط یه دونه دیگه مونده . سعید طبق معمول کاری صبح ساعت 6 رفت سر کار منم حدود ساعت 9 از خواب بیدار شدم با نا امیدی رفتم اخرین دونه بیبی چک و بزنم ببینم این دفعه شاید مثبت باشه بعدش با بی حوصلگی اومدم تو اشپز خونه چیزی بخورم و کارهامو بکنم بعد چند دقیقه رفتم بیبی چک و دیدیم که یخ زدم دیدم 2 تا خط کمرنگ داره ای خدا با تعجب نگاش کردم.دیگه نمیتونستم راه برم فکر میکردم بچم الان میوفته خودمو به تلفن رسوندم از هیجان نمیدونستم چیکار کنم ولی میخواستم مطمئن بشم بعد به مامانم و سعید بگم برا همین زنگ زدم به سمانه عزیزم و گریه افتادم از خوشحالی .سمانه بهم گفت به کسی نگو برو ازمایش بده بعد تا مطمئن بشی منم بدونه اینکه به سعید بگم از خونه زدم بیرون و رفتم بیمارستان کوثر ایلام همونجا خون ازم گرفتن و منتظر شدم وقتی جوابشو گرفنم وای باورم نمیشد کم مونده بود 2 تا شاخ تو سرم در بیارم.هر جوری شد خودمو رسوندم خونه .سعید بهم زنگ زد گفت خونه رو جواب نمیدی گفتم بیمارستان بودم گفت برای چی.چیزی شده.گفتم فشارم پاین بود رفتم سرم بزنم.میخواست مرخصی بگیره بیاد نزاشتم.میخواستم خبرو بهش بدم ولی چون شنیده بودم خبر بارداریو باید روردر رو بگی منم چیزی نگفتم تا اومد خونه.وقتی اومد دوربین و روشن کردم و گفتم برو رویه در یخچال و بخون. سعید با تعجب گفت تو که خوبی.چی شده .گفتم تو بخون خودت میفهمی.رو در یخچال نوشته بودم داری بابا میشی.باورش نمیشد کلی بوسم کرد.و وای که دیگه ناز کردنایه من شروع شد. 6 اسفند موند تو قلبه من.مثله روز تولد