گل باباشگل باباش، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

نی نی مامانیش

12 ماهگی و رفتن به هفشجان

1393/7/24 15:06
نویسنده : مامان ندا
718 بازدید
اشتراک گذاری

کاش میشد لحظه لحظه زندگیتو عکس و فیلم گرفت.دلم برا ثانیه ثانیه روزای  که داریم با هم میگذرونیم تنگ میشه.واسه 4 دست و پا رفتنت .واسه اینکه هر جا مامان میره میای دنبالش .اگه پیدام نکنی میشینی گریه میکنی. برا ریخت و پاش کردنت برا بلند شدنت .دوست دارم همینجور کوچیک بمونی که بیای تو بغل من بخوابی. رو پاهای من.الهی مامان فدای چال رو صورتت بشه که به مامانت رفتی. از وقتی خدا شما رو بهم داده زندگی مامان و بابا و 180 درجه تغیر دادی.خدایا خودت میدونی به خاطر وجود پسرم هر روز چقدر ازت تشکر میکنم .خدایا شکرت.بوس

تو خونه ای که مستاجر بودیم مثل اینکه صاحب خونه با این که قرار داد داشتیم خونه رو فروخته بود خلاصه مجبور بودیم از این خونه ها بریم.ای خدا هر سال اساس کشی.پارسال 7 ماهه باردار بودم که مجبور شدم اسباب بکشم بازم امثال همینجور.اما مثل اینکه خونه سازمانی ها اماده شدن و همه دوستامون و همکارا هستن .شما هم که خیلی تنها هستید و عاشق بچه با بابا تصمیم گرفتیم بریم تو خونه های سازمانی.

اول من باید یه معذرت خواهی از پسرم بکنم که جند بار سر بجه بیزبونم داد کشیدم که خودم نمیبخشم.مامان ببخشید.آخه نمیدونی چه شیطونی شدی که.من وسایل اشپزخونه رو میشستم و بسته بندی میکردم شما 4 دست و پا میومدی میشستی کنارپاهای مامان.سی دی هم میزاشتم برات فایده نداشت.یا هی گریه میکردی که بیام بشینم پیشت. خیلی لوس شدی.بچه ننه شدی.خخخخ

خلاصه هر چی بود که خیلی هم بد بود گذشت.دست خاله شیما درد نکنه که شما رو میگرفت.خاله مریم و خاله زهرا هم اومدن کمک .بوس برا همشون

بابا تو این ماه هم میخواد بره مسابقات والیبال رامسر هم میخواد 1 هفته بره عسلویه همم عقد کنون عمه شیداست. برا همین تصمیم گرفتیم من و شما بابا رو تنها بزاریم و بریم هفشجون

پنج شنبه 17 مهر سال 93 با پرواز 8 صبح رفتیم تهران. بابا کلی بوست کرد . منم هی اذیتش میکردم که اولین قدم های پسرشو نیست که ببینه و بابا کلی غصه میخورد . خخخخخ

شب قبلشم همه دوستات اودن دیدینت .پوریا و خاله شیما و خاله مریم و ارمیا و خاله زهرا. و انازه 2 ماه بوست کردن.

خلاصه رفتیم تهران خونه عمه پروانه .عمه زهرا هم از رشت اوده بود شما رو ببینه .کلی با عمه زهرا رفتیم بوستان خرید کردیم برات . جمعه با عمه زهرا بیرون بودیم که عمه پروانه زنگ زد که سامیار خیلی بی قراره . ما هم دربس گرفتیم اودیم خونه.الهی قربونت برم نمیدونم چت بود کلی گریه کردی هر کارت میکزدیم فقط گریه میکردی.آخر بردیمت دکتر .دکترم نفهمید چته گفت شاید دلشه یا دندوناشه.با استامینوفن اروت میکردم.چون یه ریز در حال گریه بودی. حتی برا 5 دقیقه هم اروم نمیشدی.شب تا صبح نزاشتی بخوابیم.عمه زهرا و عمه پروانه هم تا صبح بیدار بودن.گذاشتیمت تو پتو و تکونت میدادیم تا خوابت ببره.شاید تا صبح نیم ساعت خوابیدیم.صبح که من اصلا نتونستم ارایشی بکنم فقط صورتمو شستم و دویدیم سمت فرودگاه.شما هم همچنان گریه.خدارو شکر باد خنک که بهت خورد انگار اروم تر شدی.تو هواپیما هم خوابیدی خدا رو شکر.وقتی رسیدیم شهرکرد پدرو مادر اومدن تو فرودگاه دنبالت.دستشون درد نکنه.

به مامان جون نگفته بودیم که قراره بیایم خواستیم سورپرایزش کنیم.وقتی رسیدیم دمه خونه دای مازیار درو باز کرد کلی خوشحال شد.دای مهردادم تو رختخواب بود .بیدار شد نشست فکر میکرد خواب میبینه.مامان جون وقتی اومد از مغازه گفت وای سامیار اوده . دوید بغلت کرد .همه کلی دلشون تنگ شده بود برا شما.

اون روز چون حالت خوب نبود هی بهونه میگرفتی و اصلا بغل کسی نمیرفتی فقط تو بغل مامان بودی.حتی نمیشستی فقط میخوابیدی نه گریه نه خنده .دیگه ترسیدم خیلی بی جون شده بودی .فکر میکردم تبت به خاطر دندوناته .دیگه بابا سعید زنگ زد دکترت نوبت گرفتیم و بعداظهر با پدر و مادر رفتیم دکتر.که دکترت به محضی که نگاه انداخت تو گلوت گفت گلوت به شدت عفونیه و دارو نوشت.خدا خیرش بده.انگار دستشم خوب بود .یه دور داروها رو که دادم بهت خوابیدی و بلند شدی 4 دست و پا رفتی تو بغل مامان جون. و همه کلی خوشحال شدن. پسرم دوباره شیطون شدو افتاد به 4 دست و پا رفتن.مامان دیگه هیچ وقت مریض نشو دوست ندارم درد کشیدنتو ببینم.دردو بلات بخوره تو جون مامانت.نبینم پسر خوشگلم درد بکشه.

 

پسندها (1)

نظرات (0)