گل باباشگل باباش، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

نی نی مامانیش

هفته 3 و تمام شدن 14روز مرخصی بابا

مامان جون منم مثله تو شدم یه بچه کوچولو. با تو میخوابم با تو بیدار میشم .انگار تو تمامه سلولهای بدنم خواب جمع شد.تو این هفته مامان گلی بردت حمام و کلی خندیدیم اخه تا حالا یه فرشته کوچولو حموم نکرده بودیم .فیلمتو گرفتیم نفس مامان این هفته بابا جون از اهواز اومد دیدت و خیلی خوشحال شد و کلی نازت میکنه ما هم سر به سرش میزاریم که پدر بزگ شده . تو این هفته ها مهمون زیاد داریم مامان گلی با این دستش از مهمونا پذیرای میکنه غذا میپزه به من و شما هم رسیدگی میکنه.دستت درد نکنه مامان گلی دیروزم بابا سعید رفت ایلام.من که کلی گریه کردم.مامان دیشب تا صبح نزاشتی بخوابیم.هی بیقراری باباتو میکردی.لباس باباتم گذاشته بودم بالای سرت اما نه که بچه های ای...
21 اسفند 1392

هفته 2

  هر 2 روز یک بار از کف پات خون میگرفتن ببینن زردیت اومده پاین چه روزایه سختی بود چون هوای شهرکرد سرد بود میترسیدیم سرما بخوری .باید مرتب حواسمون بهت میبود که چشم بندت کنار نره بابا سعید که همینجور زل زده بود تو دستگاه و از جلویه دستگاه کنار نمیرفت چشماش قرمز قرمز میشد من که فقط تو اتاق خواب بودم بابا سعید از زیر دستگاه بیرونت میورد من شیرت میدادم دوباره میزاشتت تو دستگاه تقریبا 7 روز تو دستگاه بودی روزه اخر که زردیت کم شده بود از خوشحالی یه کیک خریدیم و اومدیم خونه جشن گرفتیم. اینجا رسمه روز 10 زایمان زائو ببرم حمام و غسلش بدن .که عمه زهره و خاله ناهید و ننه اومدن و کلی خوش گذشت و خندیدیم. دسته مامان گلی درد نکنه    ...
21 اسفند 1392

هفته 1

    مامان جون چند روزه اوله خیلی سخت و شیرین گذشت چون مامان هنوز شیر نیومده بود و شما گریه میکردی روزا بازم بهتر بودی ولی 3 شب اول از بعداظهر گریه میکردی تا 6 صبح و نمیفهمیدیم چته شیرم نمیخوردی. تا اینکه خاله ناهید برات نوبت گرفت و بردیمت دکتر .دکتر وزنت کرد که وزنت چند گرم پاین اومده بود و دکتر گفت چیری نیست و چند تا قطره داد و یه ازمایش زردی نوشت ما همون شب بردیمت ازمایشو انجام دادی که رو 12 بود و گفت نیازی نیست بیمارستان بستری بشه اما دستگاه بگیرین تو خونه بزارینش تو دستگاه .و گفت هر چقدر بیشتر شیر بخوره زودتر خوب میشه ولی مامان جون شما همه روز خوابی کجا شیر میخوری بزور از خواب بلندت میکردمو شیرت میدادم. این هفته بابا ...
21 اسفند 1392

22 مهر روز تولد گل پسرم

                                                این عکس اولین روزته تو بیمارستان مهرگان                                                       &n...
21 اسفند 1392

عید92

بعد از اینکه فهمیده بودم یه نی نی تو شکممه ،مونده بودم چجوری به بقیه بگم .نمیدونم چرا نمیتونستم این خبرو به کسی بگم.فقط به مامانم تونستم بگم.به دوستای خودمم نگفتم که کلی از دستم ناراحت شدن .فقط بعضی ها شک کردن چون من پایه ثابت باشگاه و استخر بودم یهو همه چیزو گزاشتم کنار وبه همه گفتم نزدیکه عیده میخوام خونه تکونی کنم .خلاصه  چون تا هفشجون 8 ساعت راه بود و این برا یه زن حامله راه زیادیه برا همین ما یه شب خونه مادر خاله سمیه خرم اباد موندیم . اونا هم خبر نداشتن .تعجب کرده بودن.ولی من گزاشته بودم 3 ماهم تموم بشه بعد به همه دوستام بگم.خلاصه وقتی رسیدیم همون صبحش به مادر  گفتم .مادر گریه افتاد از خوشحالی و بعدشم کم کم همه فهمیدن .این عی...
21 اسفند 1392

سونوی NT

14 فروردین زنگ زدم مطب دیدم منشی جواب داد گفتم مطب بازه گفت اره میتونید بیاین.منم خوشحال که الان ازمایشاتو نشون میدم و با بابا سعید بر میگردم ایلام . وقتی رفتم دکتر گفت باید هفته 24 ازمایش NT  انجام بدی و من فقط ازمایشگاه اصفهانو قبول دارم.منم مجبور شدم وایسم و بابا سعید 2 روز بعد رفت ایلام. روز ازمایش دقیقا 28 اردیبیهشت بود.رفتم ازمایش NT  تو چهار باغ .خانم دکتره بهم گفته بود یه بستنی بخور و تا میتونی راه برو. وقتی رفتم داخل باورم نمیشد که اندازه انگشت اشاره بودی کلی تکون تکون میخوردی.به خانم دکتر گفتم معلوم نیست جنسیتشو گفت نه خیلی زوده الان. برای من که مهم نیست .فقط سالم باشی و شیطون همین کافیه. تو فیلم سرت بزرگتر از بدنت بود....
20 اسفند 1392

بهترین خبر عمر من و بابا

دیگه دارم نا امید میشم الان چند ماهه که هی منتظریم ولی خبری نیست که نیست .الان میفهمم کسای که باردار نمیشن چه استرسی دارن .چند بسته بیبی چک خریده بودم فقط یه دونه دیگه مونده . سعید طبق معمول کاری صبح ساعت 6 رفت سر کار منم حدود ساعت 9 از خواب بیدار شدم با نا امیدی رفتم اخرین دونه بیبی چک و بزنم ببینم این دفعه شاید مثبت باشه بعدش با بی حوصلگی اومدم تو اشپز خونه چیزی بخورم و کارهامو بکنم بعد چند دقیقه رفتم بیبی چک و دیدیم که یخ زدم دیدم 2 تا خط کمرنگ داره ای خدا با تعجب نگاش کردم.دیگه نمیتونستم راه برم فکر میکردم بچم الان میوفته خودمو به تلفن رسوندم از هیجان نمیدونستم چیکار کنم ولی میخواستم مطمئن بشم بعد به مامانم و سعید بگم برا همین زنگ زدم به...
20 اسفند 1392

نی نی مامانیش

الان حدود 4 ساله از ازدواجمون گذشته .دقیقا ساله کبیسه بود.امسال دوباره ساله کبیسه است. و دیگه فکر کنم باید اقدام کنم برا بارداری.این وبلاگو خاله زهرا مامان ارمان بهم معرفی کرد.مرسی خاله زهرا جون.با مامانمم که مشورت کردم گفت اره دیگه بسه کار کردن.دیگه سنت داره میگذره یه بچه بیار.دیگه کم کم رفتم تو فکرش .دوست دارم بچم متولد مرداد باشه.چون هم من مردادیم .هم بابا سعید.ولی روانشناسا میگن 3تا شیر زیره یک سقف نمیشه.وای چقدر کار دارم.باید برم زیره نظر یه دکتر خوب و قابل اعتماد که مامانم دکتر رضویو معرفی کرد.ولی خیلی دیر به دیر نوبت میده.باید کلی مطالعه کنم .و خودمو اماده کنم.وای از همین الان استرس دارم.وووووووووووی تو هنوز نیستی. ولی من یه عالمه...
20 اسفند 1392